تو اگر میدانستی که چه سخت است خنجر از دست رفیقان خوردن...
از من خسته نمی پرسیدی.....
که چرا تنهایی...
آنکس که می گفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من آمده باشد
رهگذری بود که روی برگهای خشک پاییزی راه می رفت...............
صدای خش خش برگها همان آوازی بود که من خیال می کردم میگوید : دوستت دارم!