سرباز...

چرا مادر مرا 20 ساله کردی

 

میان افسران آواره کردی

 

الهی مادری فرزند نزاید

 

اگر زاید به جمع سربازان نیاید

 

از آن وقتی که خوردم سیب زمینی

 

 شدم سرباز نیروی زمینی

 

الا مادر به قربانت بگردم

 

کجایی که من دورت بگردم

 

ببین مادر مرا آواره کردی

 

میون این و آن آواره کردی

 

به خط کردند و تراشیدن سرم را

 

به تن کردن لباس ارتشی را

 

لباس ارتشی ، شخصی نمیره

 

مادر جان گریه نکن دنیا همینه

 

نگهبانم ، نگهبانم من امشب

 

همه خوابند بیدارم من امشب

 

ستاره می شمارم خوابم نگیره

 

که افسر نگهبان ایرادم نگیره

نظرات 2 + ارسال نظر
جهانگیر شنبه 20 اسفند 1384 ساعت 15:19 http://jahanbin.blogsky.com

سلام دوست عزیز
شعر ت در مورد سربازی جالب بود. واقعا سربازی وقت تلف کردنه . خدا کنه بشه یه جوری کنسلش کرد.خودمو میگم که هنوز نرفتم.
شاد و پیروز باشی.

زهرا پنج‌شنبه 25 اسفند 1384 ساعت 12:57 http://www.saattanhaie.blogsky.com/

زیادی باهالی شایدم با حالی D: ;)
منتظرتم....یه سری به ما هم بزنی بد نیستاااااااا
فعلا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد